رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

یه دفعه من رو چرخوند به طرف خودش . توی چشمام نگاه کرد . چند لحظه به من خیره مونده بود . یه دفعه دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوند . زل زده بود توی چشمام . منم همین طور . سرمو به طرف صورتش بلند کرده بودم . چون قدش از من ده پانزده سانت بلند تر بود. سرشو آورد نزدیکو نفهمیدم چی شد که یک دفعه آترین خیلی سریع منو از خودش جدا کرد و با وحشت از در اتاق رفتبیرون .
هنگ کرده بودم . حسابی جا خورده بودم . نمی دونستم قصدش از این کار ها چیه ؟! چرا می ترسه که به من نزدیک شه؟!
لباسمو که بهم آویزون بود رو در آوردم . یه لباس خونگی قرمز پوشیدمو گرفتمخوابیدم . انقدر خسته بودم که فرصت نکردم به کار های آترین فکر کنم .
***********
دو سه روز از اون شب می گذشت . رامتین و آترین با هم رفته بودن مهمونی یکی از دوستای رامتین . حوصله ام خیلی سر رفته بود . رفتم سر گوشیم که یه زنگ به سوگندبزنم بلکه با هم یه جایی رفتیم . رفتم سر کیفم و گوشیمو از توش کشیدم بیرون . خاموشبود . از شب عروسی به بعد توی کیفم مونده بود . شارژ تموم شده بود و خاموش بود .
روشنش کردم و یه زنگ به سوگند زدم .
ــ سلام سوگندی ! چطوری؟
ــ (سکوت)
ــ قهری با من سوگند ؟
سوگند بالاخره با صدای جیغ جیغوش شروع به حرف زدن کرد .
ــ خیلی بی معرفتی رها . خودت که نمی زنگی اون ماسماسکتم خاموش کردی . معلوم نیس با اون پسره چه کار داری می کنی که دیگه به من هم محل نمیزاری؟
ــ حرف دهنت رو بفهم . یعنی چی چیکار میکنم ؟
ــ باشه بابا باشه ترش نکن . چه خبر ؟
ــ هیچی بابا . خیلی حوصله ام سر رفته سوگند . دارم دق مرگ می شم . پاشو بیااینجا یکم با هم گپ بزنیم . میای ؟
ــ نه
ــ چرا ؟
ــ امشب خونه ی دوستم یه پارتی گرفتن . میایبریم؟
ــ راسش نمی دونم . چجوریاس حالا ؟
ــ مثل همون که خونه ی سهیل بود . میرقصیم و می خوریم همین .
ــ خیلی دلم می خواد بیام . اتفاقا رامتین و آترینم رفتن پارتی خونه ی دوسترامتین . احتمالا شب آترین مست بر می گرده .
ــ پس بپر کاراتو بکن یه ربع دیگه دم در خونتونم .
ــ اوکی . بای .
ــ بای
تند و تند یه شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم با یه تاپ ساده ی بنفش .یه کفشپاشنه ده سانتی مشکی پوشیدم . یه آرایش ساده کردم و موهامو اتو کشیدم و ریختم دورم . خیلی ساده بودم آرایش نکرده بودم خیلی . اما چشمام ...... خودم هم درکشون نمیکردم . کشش عمیقی داشت وقتی توش زل می زدی دیگه نمی تونستی چشم ازش برداری . انگارجادویی بودن .
بالاخره از چشام دل کندمو مانتومو پوشیدمو رفتم بیرون .
مامان ــ کجا میری ؟
ــ مهمونی . با سوگندم خیالتون راحت .
من و سوگند از بچه گی با هم دوست بودیم و خانواده هامون همو می شناختند . یهجوری سوگند مورد اعتماد مامان و بابا بود .
مامان ــ باشه . برو . مواظب خودت باش . به سلامت .
صدای زنگ در اومد . شالمو انداختم روی سرم ، کیفمو برداشتم و رفتم .
در پرادوی سوگندو باز کردم و پریدم بالا . برعکس ماشین من که یه بنز کوپه بود ، ماشین سوگند شاستی بود و بلند .
سوگند چلپ چلپ منو ماچ کردو بعد گفت :
ــ وایییییییییییییی رهایی چه قدر دلم برات تنگ شده بود .
ــ منم همین طور سوگند . سریع برو که دلم واسه این پارتی ها تنگ شده خیلی . پریشب که عروسی بود نه عین آدم رقصیدم نه تونستم یه ذره به قول بابام زهره ماریکوفت کنم .
ــ واااا چرا ؟ منو بگو گفتم الان چقدر خوش گذشته بهش .
ــ داستان داره .
ــ خوب تعریف کن داستانشو !
ــ ول کن . اصن یادم میاد سر درد می گیرم .
ــ من که ول کن نیستم . رسیدیم بپر پایین .
رفتم پایین . یه خونه ی بزرگ بود توی یه خیابون ...... . با سوگند وارد خونهشدیم . یه باغ خیلی بزرگ بود که وسطش یه خونه ی تریبلکس بود . خیلی قشنگ بود باغشحتی از خونه ی ما هم بزرگ تر بود .
یه ذره که رفتیم جلو یه پسره بدو بدو اومد و تا به ما رسید با سوگند سلامعلیک گرمی کرد و سوگند هم منو به اسم و فامیل معرفی کرد . پسره داشت با تعجب منونگاه می کرد .
سوگند ــ مانی حالت خوبه ؟ یه جوری نگاه میکنی .
مانی ــ آآآآره آره خوبم فقط ...... . نمیاید تو سامان منتظرتونه .
سوگند رو به من گفت :
ــ سامان میزبانه . این مانی هم پسر خالشه .
من رو به مانی ــ خوشبختم .
بعد آسه آسه رفتیم سمت اون خونه .
رفتیم توی خونه و با سامان آشنا شدم و سلام احوال پرسی کردم . بعد هم خواهرسامان مانتو و روسری هامونو گرفت و توی اتاق گذاشت .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: